ويهان جانويهان جان، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

بهانه ي قشنگِ من ويهان

روزهاي 21 ماهگي

  اين روزها: سلام پسر طلاي مامان بالاخره يه وقتي اين وسطا پيدا كردم كه بيام بنويسم از آخرين روزهاي 21 ماهگيت دليل پست نزاشتنم معلومه بخاطر عمل قلب مادرجون هم وقت نداشتم و هم نوشتن و عكس گرفتن خارج از حوصلم بود شما پسر نازدردونم ديگه واسه خودت بلبل زبوني شدي  و حسابي دل همه رو مي بري قربونت بشم من كه نفسم به نفسات بنده اين روزها كلي از شيرين كاريات ميخنديم عشقم يه سري از شيرين زبونياتو برات ميزارم عشقكم تا جايي كه ذهنم ياري كنه البته: دود (دوغ) / آب بِ (آب بده) / بُب بُب (لپ لپ) / شيپ(چيپس) / پِ (پسته) / شييير(شير) / بيبيز(بنزين) / نو (نو) /  پوآ (پوريا) / آي نا (آيناز) / آله (خاله) /&...
23 شهريور 1396

جشن عید غدیر در شهربازی حلزونی

    جشن عید غدیر در شهربازی حلزونی                                 و يهان: خُب حالا كدوم بازيو  انتخاب كنم؟       بعد از جشن و شهربازي شام رفتيم كبابي ميدون شهرداري     #ويهان- ماشاالله#21monthsold#1yearsold# ...
23 شهريور 1396

۲۱ ماهگیت شیرین تر از عسل باد

  رنگ گل و نسرين من ؛ پسرك شيرين من 21 ماهگيت  گلباران پسرم،عزیزترینم؛ با تو بودن احساس قشنگی در من بوجود می آورد که به هیچ عنوان قادر به توصیفش نیستم شنیدن صدای دلنشینت گرمای وجودم و دیدن چشمان زیبا، شیطون و مهربانت شور زندگی من است دستان کوچک و کودکانه ات وقتی که به دور گردنم حلقه میزنند مرا با خود به دنیایی میبرند که هیچ چیز را با آن معاوضه نخواهم کرد   مرد کوچولوی مامی ، ۲۱ ماهگیت شیرین تر ازعسل باد ...
26 مرداد 1396

در آستانه 21 ماهگي

  در آستانه ۲۱ ماهگی :   روزها به سرعت برق و باد ميان و ميرن و هر روز بزرگتر از ديروز ميشي آخه چرا اينقدر زود  داري بزرگ ميشي دلبركم...دلم براي روزهاي گذشته تنگ ميشه وقتي كوچك شدن آغوشمو احساس ميكنم ... انشاالله هميشه سالم باشي و سلامت جانه مادر         مشغله هاي اين روزهام باعث شده كمتر به وبلاگت سربزنم و شرمنده دوستان خوبمون بشم ....خب بريم سراغ اين روزها كه شما پسرعمه شدي ... از وقتي ديدي ادليا تو ساك و كرير ميخوابه و حمل و نقل ميشه مجبورمون كردي كريرتو از بالاي كمد بياريم پايين و بعد كلي تاب تاب دادن عروسكاتو ميزاري توشون و ميخوابونيشون &nbs...
25 مرداد 1396

جشن در جشن

  جشن در جشن ده روزگيه  ادليا جونمون ، پدرجون  گوسفند  قربوني كرد و شبش هم خونه مادرجون  اينا مهموني بود ولي  ما قائمشهرعروسي دوستم ليلا جون دعوت بوديم و فقط عصري رفتيم هداياي خودمون تقديم ادليا كرديم و بعدشم رفتيم عروسي با خاله جون فرشته و سميه جون و شما كلي آقا بودي يعني تا اون شب نديدم اينجور آروم جايي بشيني آخه آقاي كي بودي شما ... پسر با پرستيژ خودمي عزيز دلممم         شب قبل از مراسم ، حياط خونه پدرجون     هديه ما به فرشته كوچولومون: ادليا     اين عروسكم هديه شما ويهان دردونه به ادل...
25 مرداد 1396

بابلسر ؛ مركز تجاري پرشيا

  بابلسر ؛ مركز تجاري  پرشيا سه شنبه  96/5/3  با مادر جون و دايي جونيا به قصد خريد رفتيم  بابلسر و مركز تجاري پرشيا  تو راه بابلسر تو ماشين خوابت برد وقتي بيدار شدي دايي جون محمد بردتت شهربازيه مركزخريد و كلي به شما خوش گذشت معلوم بود از اينكه دايي جونيات كنارت بودن خوشحال بودي عسلك شيرينم         #ويهان- ماشاالله#20monthsold#1yearsold#                                    ...
25 مرداد 1396