اين روزها...(ارديبهشت 97)
اين روزها!!!
بهانه قشنگه روزهاي آرزوهام، عشقه دلم، روزهاي ابتدايي بيست و نه ماهگيت با تصميمات بزرگي همراه بود و در آستانه سي ماهگي بزرگترين تجربه هاي سختو شيرين خانواده سه نفره ما رقم خورد؛
اولين: شروع مهد رفتنت كه هميشه تلاش كردم بموقع اتفاق بيفته تا روزنه شاخه هاي درهم تنيده رشد در آينده اي روشن و سرشار از موفقيت برات باشه؛ از 15 ارديبهشت چند تا مهدكودك خوب و سه ستاره كه نزديك خونه و محل كارم، انتخاب كردم بعد با هم رفتيم و چند روزي آيتم هاشونو چك كرديم تا بالاخره يكيشو انتخاب كرديم درواقع انتخاب من بود با ايده آل ها و الويت هايي كه در ذهنم ميپروروندم و اميدوارم كه انتخاب درستي باشه دلبركم، خودتم كه خيلي دوست داشتي بري مهدكودك
با وجود اون همه علاقه اين روزها موقع ورود با بي ميلي و گريه ميري قشنگم و فكر ميكنم دليلش اينه كه بچه هاي كلاستون همسن يا سن كوچكتر از خودت هستن و اين خلاف ميل شما عشقدونه است چون هميشه دوست داري با بزرگتر از خودت بازي كني
دومين؛ تصميم سخت و شيرينه خانواده سه نفره ما عزيمت به منزل جديدمون بود كه بعد از گذشت يك سال و اندي بالاخره محقق شد و بالاخره نقل مكان كرديم به آپارتمان نوسازي كه وقتي يازده ماهه بودي پيش خريد كرديم منتظر فرصت مناسب بوديم كه شما عشقدونه كمتر از اين جابجايي آسيب ببيني از اونجاييكه خونه قبلي طبقه بالا خونه مادربزرگ بود پيش مادربزرگ ميموندي و مسافت خونه جديدمون تا خونه مادربزرگ طولانيه، بعد از خريد خونه تصميم بر اين شد كه صبر كنيم تا شما نازدونه بزرگتر بشي تا بتوني بري مهدكودك و اين زمان مناسب در 27 ارديبهشت 97 فراهم شد به اميد خدا روزهاي قشنگي رو خونه جديدمون خواهيم گذروند قشنگم... سعي ميكنم عكساتو هم بزارم ولي فعلاً اينترنت مشكل داره و نميشه عكس بزارم عشقدونه يكي يه دونه دوست دارم يه عالمه، ولي نه، يه عالمه خيلي كمه؛ من دوسِت دارم بيشتر از همه